خب من اومدم که بریم سراغ داستانم .آخه خیلی وقته که نیامدم بنویسمش .خب این قسمت همون قسمتیه که من می خوام پس بریم بخونیمش :
پیتر رفتارش خیلی عجیب شده بود .مثلا بعد از صبحانه رفت بیرون و وقتی برگرشت دوتا فیلم دستش بود . ( آخه این کارا از او خخخخخخخلیییییی بعید بود ). یا مثلا به جاش گفت که امروز او می خواد ناهار درست کنه در صورتی که آشپزی کار جاش بود و پیتر یه بارم غذا درست نکرده بود . جاشم همین طور مونده بود : بعد هم وقتی باورش شد که پیتر حسابی عوض شده ، این جوری شد :
پیتر به جاش گفت تو امروز فقط بشین و حال کن (همون کاری که پیتر همیشه میکرد).
خب موقع ناهار شد . پیتر ناهارو اورد و سر میز گذاشت . بعد شروع کردن به خوردن . غذا یه کم ، نه ینی خیلی بد مزه شده بود ولی جاش انگار نه انگار که بد مزست .آخه چون پیتر درستش کرده بود .پیتر هم خورد و یکم زیر لب غر زد ولی زیاد چیزی نگفت.
جاش یه نگاهی به ساعت کرد و دید ساعت 1:00 ظهره و بعد پیش خودش گفت : تا ساعت 7:00 که قرار دارم 6 ساعت وقته . خب تا اون موقع میتونم برم و با پیتر فیلمایی رو که گرفته ببینم .
بعد رفت و فیلمو داخل دستگاه گذاشت . بعد یهو یادش اومد که تو خونه پاپ کورن ندارن بعد به پیتر گفت : یه لحظه فیلمو نگه دار من برم پاپ کورن بخرم.
و......
یه ربع بعد برگشت. بعد اومد کنار پیتر نشست و شروع به دیدن فیلم کردن.... .
.
.
.
.
.
.
ساعت 6:00 عصر :
جاش به پیتر گفت : هی پسر من امشب شام خونه نیستم می خوام برم با دوستام بیرون ، تو نمیای؟ (جاش به پیتر دروغ گفت که می خواد با دوستاش شام بیرون بره . او در اصل می خواست با ماریا بره سر قرار و جالب اینه که نه جاش و نه پیتر خبر نداشتن که هردو از یه دخمل خوششون میاد و .... ).
پیتر گفت : اه چه جالب منم امشب می خواستم با دوستام برم بیرون (به دروغ ) . خب این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونیم . پس منم میرم حاضر شم .
ساعت 6:45 هردو حاضر حاضر بودن .
اول جاش از خونه زد بیرون و پشت سرشم پیتر .
پیتر برا محکم کاری ( اینکه تو راه به جاش بر نخوره ) از یه راه دیگه رفت و جاش هم از راه اصلی .
و ....
که...
هر دو فقط تونستن بگن : نه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چون هر دو هم دیگه رو تو یه جا و تو یه زمان دیدن و ماریا هم گفت که چی شده ...
ماریا بیچاره مونده بود چی بگه ؟ بخنده ؟ گریه کنه ؟ چی کار کنه ؟
دلم برا جاش و پیتر خیلی سوخت . جاشه بی چاره که وقتی دید این طوره ، سرشو انداخت پایین و رفت .
پیترم همون جا نشست و پیش خودش گفت : همه عاشق می شن ما هم میشیم...
ماریا خیلی دلش برایه جاش و پیتر سوخت . ولی چیزی نگفت...
و ......
خب بچه ها دیگه ادامه داستانم باشه واسه بعدا. پس منتظر بمونید لطفا .