سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خب من اومدم که بریم سراغ داستانم .آخه خیلی وقته که نیامدم بنویسمش .خب این قسمت همون قسمتیه که من می خوام پس بریم بخونیمش :

  







پیتر رفتارش خیلی عجیب شده بود .مثلا بعد از صبحانه رفت بیرون و وقتی برگرشت دوتا فیلم دستش بود . ( آخه این کارا از او خخخخخخخلیییییی بعید بود ). یا مثلا به جاش گفت که امروز او می خواد ناهار درست کنه در صورتی که آشپزی کار جاش بود و پیتر یه بارم غذا درست نکرده بود . جاشم همین طور مونده بود :وااااای بعد هم وقتی باورش شد که پیتر حسابی عوض شده ، این جوری شد :دوست داشتن

پیتر به جاش گفت تو امروز فقط بشین  و حال کن (همون کاری که پیتر همیشه میکرد).

خب موقع ناهار شد . پیتر ناهارو اورد و سر میز گذاشت . بعد شروع کردن به خوردن . غذا یه کم ، نه ینی خیلی بد مزه شده بود ولی جاش انگار نه انگار  که بد مزست .آخه چون پیتر درستش کرده بود .پیتر هم خورد و یکم زیر لب غر زد ولی زیاد چیزی نگفت. 

جاش  یه نگاهی به ساعت کرد و دید ساعت 1:00 ظهره  و بعد پیش خودش گفت : تا ساعت 7:00 که قرار دارم 6 ساعت وقته . خب تا اون موقع  میتونم برم و با پیتر فیلمایی رو که گرفته ببینم . 

بعد رفت و فیلمو داخل دستگاه گذاشت . بعد یهو یادش اومد که تو خونه پاپ کورن ندارن بعد به پیتر گفت : یه لحظه فیلمو نگه دار من برم پاپ کورن بخرم. 

و......

یه ربع بعد برگشت. بعد اومد کنار پیتر نشست و شروع به دیدن فیلم کردن.... . 

.

.

.

.

.

.

ساعت 6:00 عصر :

جاش به پیتر گفت : هی پسر من امشب شام خونه نیستم می خوام برم با دوستام بیرون ، تو نمیای؟ دروغ(جاش به پیتر دروغ گفت که می خواد با دوستاش شام بیرون بره . او در اصل می خواست با ماریا بره سر قرار  و  جالب اینه که نه جاش و نه پیتر  خبر نداشتن که هردو از یه دخمل خوششون میاد  و .... ). 

پیتر گفت : اه چه جالب منم امشب می خواستم با دوستام برم بیرون (به دروغ ) دروغ . خب این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونیم . پس منم میرم حاضر شم .

ساعت 6:45  هردو حاضر حاضر بودن . 

اول جاش از خونه زد بیرون و پشت سرشم پیتر . 

پیتر برا محکم کاری ( اینکه تو راه به جاش بر نخوره ) از یه راه دیگه رفت و جاش هم از راه اصلی . 

و .... 

که...

هر دو فقط تونستن بگن : نه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!وااااایوااااایوااااایوااااایوااااایوااااای

چون  هر دو هم دیگه رو تو یه جا و تو یه زمان دیدن و ماریا هم گفت که چی شده ...

 ماریا بیچاره مونده بود چی بگه ؟ بخنده ؟ گریه کنه ؟ چی کار کنه ؟

دلم برا جاش و پیتر خیلی سوخت . جاشه بی چاره که وقتی دید این طوره ، سرشو انداخت پایین و رفت . 

پیترم همون جا نشست و  پیش خودش گفت : همه عاشق می شن ما هم میشیم...

ماریا خیلی دلش برایه  جاش و پیتر سوخت . ولی چیزی نگفت...

و ......

خب بچه ها دیگه ادامه داستانم باشه واسه بعدا. پس منتظر بمونید لطفا .دوست داشتنبووووسپوزخندمؤدبگل تقدیم شما






تاریخ : جمعه 93/6/14 | 9:11 عصر | نویسنده : کارول | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


قالب وبلاگ

چت روم

هدایت به بالا

کد هدایت به بالا

کد موس فانتزی

SongText.in
song code
تصاویر زیباسازی نایت اسکین